سلام
کاش به اندازه یک سیب دلت تنگ می شد
و به خود می گفتی آشنای هست نزدیک تر از هوش درخت
و به چشمان سکوت ،خنده ام را می فهمیدی
وبه قاب چسبیده ای روی دیوار زمان
کمی زل می زدی
و نمی شکستی این همه پریشانی اندوه مرا
و به خودمی گفتی ساعتی دیگر باز خواهم گشت
و به همگان بخشیدی این همه خوبی را تا چند
یه قدم بالارو ،روی سبزینه ای پاکی گیاه
شبنمی بین که به گنجشگ تشنه لانه دوست
لبخند را می نشاند
و تو خود به من گفتی به طراوت عشق
می شود آغاز کرد
و به سجده کشانداین همه عالم را
تا به سوختن پروانه عادت بکنی
من دگر خواهم رفت
و روی پژواکی سبز اندیشه گل
نم خواهم زد وبه خود می خندم
که تو به اندازه یک سیب دلت تنگ نخواهد شد